loading...
به روزترین سایت دانلود رمان.نرم افزار.بازی...
payam بازدید : 1485 جمعه 30 خرداد 1393 نظرات (0)

نویسنده:moon shine

تعداد صفحات پی دی اف:۱۱۰

تعداد صفحات جاوا:۴۵۹

منبع:سایت نودهشتیا

 

خلاصه:ماندنی دختری است که باید به کمک مادر فرش ببافد تا ناپدری خرج دود و دمش کند و در این بین با کوچکترین حرفی ناپدری با کمربند به جان ماندنی میافتد . توحید پسری است که از کودکی ماندنی را حمایت میکند او همیشه به کمک ماندنی میشتابد ناپدری اجازه تحصیل به ماندنی نمیدهد ولی با تدبیر توحید ماندنی بطور پنهانی درس میخواند تا اینکه روزی که ماندنی از خرید باز میگردد توحید را در خیابان میبیند کیسه نخها پاره میشود و نخها در خیابان میریزند توحید به میان ماشینها میرود و میخواهد نخها را جمع کند که….

payam بازدید : 557 جمعه 30 خرداد 1393 نظرات (0)

نویسنده:جین بوکر

تعداد صفحات پی دی اف:۸۸

تعداد صفحات جاوا:۵۰۱

منبع:سایت نودهشتیا

 

قسمتی از متن کتاب:

الن دوان دوان حیاط را پشت سر گذاشت از زیر طاقی سنگی عبور کرد و بعد داخل ساختمان تاریک شد و با فشار در
دستشویی را باز کرد.
او با خود اندیشید : ” تقریبا تمام لباسم را خیس کردم ای کاش از دستشویی مدرسه استفاده کرده بودم .” الن سعی میکرد تا ان جا که امکان داشت از این دستشویی تاریک و بدبو که زمانی جزیی از یک اصطبل بود پرهیز کند. در این ساختمان روی هم اتاق کار هم وجود داشت که سه تای ان ها دستشویی عمومی بود و از شش تای دیگر به عنوان انبار ذغال استفاده می شد. شش خانواده ایی که در بیزوینگ یارد واقع در مورید اقامت داشتتند مشترکا” از این اتاق ها استفاده میکردند. داخل ساختمان نزدیک در شش سطل زباله وجود داشت .
صدای خش خشی ناگهانی قلب الن را به تپش انداخت. او می دانست که این ساختمان موش دارد اما هرگز به چشم خود انها را ندیده بود. او بلافاصله خودش را جمع و جور کرد ماسک گاز و کیف مدرسه اش را که روی زمین گذاشته بود وبرداشت و با عجله بیرون دوید. نور خاکستری رنگ روز را فضای بیرون را روشن کرده بود. لعنتی او فراموش کرده بود سیفون را بکشد . ایا باید دوباره به ان ساختمان تاریک باز می گشت ؟ خانم دایموند که رد استفاده از این توالت با انها شریک بود حتما اعتراض می کرد. الن با خود گفت: “مهم نیست خانم دایموند هم هفته گذشته از این اخرین برگ کاغذ
توالت استفاده کرد و چیزیی برای ما باقی نگذاشت .”
شش خانواده ای که ان جا زندگی می کردند هریک به نوبت روزنامه ها را به قطعات مساوی چهار گوش میبریدند و به میخ میزدند.
مادر الن می گفت: ” که وقتی جنگ به پایان رسد انها دوباره کاغذ توالت واقعی خواهند داشت” اما الن دیگر فراموش کرده بود که کاغذ توالت واقعی چه شکلی است به علاوه زیاد هم اهمیت نمی داد که از روزنامه استفاه کند گاهی اوقات چراغ قوه ای همراه خود میاورد.
ومطالب تکه های روزنامه را می خواند و به این ترتیب دست کم از فکر کردن به موش ها غافل میشد .
الن دوباره دوان دوان به حیاط بازگشت دری قهوه ای رنگ را که شماره برنجی روی ان عدد دو را نشان می داد ، با فشار باز کرد و پله ها را دو تا یکی بالا رفت و خودش را به اپارتمان سه اتاقه شان رساند .

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 452
  • کل نظرات : 12
  • افراد آنلاین : 2
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 63
  • آی پی دیروز : 68
  • بازدید امروز : 113
  • باردید دیروز : 147
  • گوگل امروز : 2
  • گوگل دیروز : 6
  • بازدید هفته : 458
  • بازدید ماه : 2,337
  • بازدید سال : 20,827
  • بازدید کلی : 1,092,897