اینم خلاصه:
داستان با یه دروغ شروع میشه…..دختره قصه ی ما یه دختر ساده و تنهاس با یه زندگی پیچیده….
این دختر دروغ میگه و صحنه می سازه و وارد یه خونه که نه…وارد یه قصر میشه…یه قصر طلایی…عاشق پسر اون خونه میشه…و درست تو لحظه ای که همه چیز بر وفق مرادشه یه طوفان همه چیز رو نابود می کنه….می تونه دووم بیاره؟!می تونه به زندگی تو اون قصر ادامه بده؟!به عشقش می رسه؟! …
مقدمه:
سر دو راهی عشق و نفرت..
در جستجوی چشمانی عاشق و بارانی درمانده تر از گذشته..
تنها گذر نامه ی جاده ای به اسم انتقام را در دستانم گذاردند..
بر خلاف مسیر عاشقی ظاهرش زیبا بود ..خوش میدرخشید در آن قیامت سرای انتقام جویان..
هر چه جلوتر میرفتم اشک و آه را پشت چشمان به خون
نشسته از انتقامم پنهان میکردم..
قلبم ندای”بی پروایش را با نفرت میخواند”..و عقلم”فریاد حواست نیست هایش..را برایم نوار میکرد..
گذشت, تا زمانی که تنها فریاد عقلم را می شنیدم..
درست مقابل پرتگاه خونین و سرخی همچو برزخ
در حالی که صدای رعب انگیز لاشخورهایی که بالای تپه به انتظار سقوطم
بودند بدنم را به لرزه می انداخت,..
و تنها همین را میگفت:“در فکر انتقام بودی ولی حواست نبود سر دور برگردان داشت صدایت میکرد”
اطلاعات کاربری
آرشیو
آمار سایت