loading...
به روزترین سایت دانلود رمان.نرم افزار.بازی...
payam بازدید : 2059 جمعه 30 خرداد 1393 نظرات (0)

نویسنده: … darya

تعداد صفحات پی دی اف:۱۳۹

تعداد صفحات جاوا:۷۱۶

منبع:سایت نودهشتیا

 

قسمتی از متن کتاب:

بعضی موقعه ها زندگی چه چیزهای عزیزی که از ما نمی گیره مهمترین شخص زندگیت…. -خانوم خانوم بیا مادر نفس های آخرشه -به همین سادگی هم عزیزترین شخص زندگی تو از دست می دی نه نه نهه بابا مامان نمی تونه بره نه به این زودی به این سادگی نهه به من قول داده همه دنبال آن دختر بچه ۱۴ ساله بودن که تنها بودنش با مادرش بود که به تازگی عزیزترین بستگی او به زندگی را از دست داده بودتمام تنش خیس بود از باران دلش نیز مانند آسمان گرفته بود و چشمانش با او اشک می ریخت چرا چرا باید عزیزترین کسم رو از من بگیری اون خوب بود خدا مهربون بود چرا اونو از من گرفتی خدااا من بد کردم من دختر خوبی نبودم تنبیه می کردیی ولی نه اینطور آخه چراا حالا من تنهام سردمه خدا مامانو به من برگردون من اونو می خواام فقط اونو با زانو به زمین نشست ونگاه به آسمان دل گرفته و گریان کرد پسری که آن طرف ها موتورش خراب شده بود بر گشت ودختری را دید که به زمین نشسته و با درد عمیقی به آسمان نگاه می کردیک احساس عجیبی اورا به طرف آن دختر می کشیدبه او نزدیک شد و کنارش نشست دختر برگشت و به آن پسر جوان نگاه کرد دل پسر لرزید نفسش بالا نمی آمد چشمان عسلی او در هاله ای از اشک جمع شده بود نا خو اگاه دستش را دراز کرد و اشکی که بر گونه ی دختر سرازیر شده بود را با انگشتش پاک کرد همانطور که خیره به چشمان او بود گفت پسر:چرا چشمای به این قسنگی داره اشک می ریزه حیف این چشمها نیست که بباره دختر نگاه به چشمان پسر کرد خود را در آغوش او انداخت و گریه اش شدت گرفت باید با یکی صحبت می کرد باید این دل پر درد را خالی می کرد این دو هفته برای او جهنم بود بی مادرش باید با یکی درد ودل می کرد

payam بازدید : 1129 چهارشنبه 21 خرداد 1393 نظرات (0)

نویسنده: … darya

تعداد صفحات پی دی اف:۱۳۹

تعداد صفحات جاوا:۷۱۶

منبع:سایت نودهشتیا

 

قسمتی از متن کتاب:

بعضی موقعه ها زندگی چه چیزهای عزیزی که از ما نمی گیره مهمترین شخص زندگیت…. -خانوم خانوم بیا مادر نفس های آخرشه -به همین سادگی هم عزیزترین شخص زندگی تو از دست می دی نه نه نهه بابا مامان نمی تونه بره نه به این زودی به این سادگی نهه به من قول داده همه دنبال آن دختر بچه ۱۴ ساله بودن که تنها بودنش با مادرش بود که به تازگی عزیزترین بستگی او به زندگی را از دست داده بودتمام تنش خیس بود از باران دلش نیز مانند آسمان گرفته بود و چشمانش با او اشک می ریخت چرا چرا باید عزیزترین کسم رو از من بگیری اون خوب بود خدا مهربون بود چرا اونو از من گرفتی خدااا من بد کردم من دختر خوبی نبودم تنبیه می کردیی ولی نه اینطور آخه چراا حالا من تنهام سردمه خدا مامانو به من برگردون من اونو می خواام فقط اونو با زانو به زمین نشست ونگاه به آسمان دل گرفته و گریان کرد پسری که آن طرف ها موتورش خراب شده بود بر گشت ودختری را دید که به زمین نشسته و با درد عمیقی به آسمان نگاه می کردیک احساس عجیبی اورا به طرف آن دختر می کشیدبه او نزدیک شد و کنارش نشست دختر برگشت و به آن پسر جوان نگاه کرد دل پسر لرزید نفسش بالا نمی آمد چشمان عسلی او در هاله ای از اشک جمع شده بود نا خو اگاه دستش را دراز کرد و اشکی که بر گونه ی دختر سرازیر شده بود را با انگشتش پاک کرد همانطور که خیره به چشمان او بود گفت پسر:چرا چشمای به این قسنگی داره اشک می ریزه حیف این چشمها نیست که بباره دختر نگاه به چشمان پسر کرد خود را در آغوش او انداخت و گریه اش شدت گرفت باید با یکی صحبت می کرد باید این دل پر درد را خالی می کرد این دو هفته برای او جهنم بود بی مادرش باید با یکی درد ودل می کرد

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 452
  • کل نظرات : 12
  • افراد آنلاین : 2
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 0
  • آی پی دیروز : 81
  • بازدید امروز : 2
  • باردید دیروز : 168
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 3
  • بازدید هفته : 515
  • بازدید ماه : 2,394
  • بازدید سال : 20,884
  • بازدید کلی : 1,092,954