خلاصه داستان :

می دونی عروسک جون وقتی دنیات به کوچیکی شهری شه که توش نگاهها همه آشنان اما قلبا نا آشنان … 
وقتی رویاهات به طرز خنده آوری تو یه حجم سفید پیچیده و میون یه جمع سیاهپوش که چشم دیدنت رو ندارن به خاک سپرده می شه …
وقتی آخرش می فهمی همون رویاها فقط یه مشت کابوس بودن… 
اونجاست که حس میکنی دیگه چیزی برای از دست دادن نداری و به آخر خط رسیدی اما… 
من میخوام رو پاهام بمونم. فقط به خاطر تو عروسک جون …

 خلاصه داستان :

ایمان بعد از مدتها انتظار با خبر می شود، گلرخ عشق سالهای نه چندان دور زندگی اش، از همسرش جدا شده و به خانه ی پدری اش برگشته. گذشته ها برای ایمان زنده می شود و به یاد می آورد گلرخ چطور به او نارو زد و ازدواج کرد. حال ایمان زخم خورده ی عشقی نافرجام، به سراغ گلرخ می رود …

 خلاصه داستان :

این داستان برداشتی آزاد از وقایع یک زندگی است و ماجراهایی که اشخاص در آن تجربه میکنند برداشتی از حقایق یک زندگی می باشد.
داستانی است از زندگی آدم هایی که احتمالا وجود دارند، من آنها را واقعی می پندارم و مطمئنم در گوشه ای از دنیا بدون شناخت از منی که آنها را مینویسم زندگی میکنند!
با تمام مشکلات دست و پنجه نرم میکنند و برای بقا تلاش میکنند
عادت میکنند، عاشق میشوند ، تجربه میکنند، متنفر میشوند ، دوست میدارند و میبخشند!!!
آنها زندگی میکنند…
میخواهم از زندگی بنویسم!
اگر روزی روزگاری آنها را دیدید ، سلام من را به آنها برسانید… !
در دَم
در دو مفهومِ : دردِ من و در لحظه به کاربرده شده است.

 خلاصه داستان :

ارغوان دختر جوان و با احساسی است که دچار احساسی زودگذر می شود. 
با اتفاقی تلخ و تلنگروار ، خیال می کند به راحتی می تواند این احساس را به دست فراموشی بسپارد …
روزها می گذرد تا این که …

 خلاصه داستان :

یک دختر … دختری همانند ما … او هم فرزند حواست … حق زیستی عادی دارد … نگذاشتند … چهار نفر با همدستی سرنوشت حق طبیعیش را گرفتند … کینه دارد … آتش خشم در چشم هایش لانه کرده … قصد بیرون آمدن ندارد … انتقام می گیرد … یک به یک …

 خلاصه داستان :

سرمه دختری نیست که از دوستی با پسری بدش بیاد البته مغرور… که دوستی اش با پسرا قواعد و قانونی نداره… با یک نفر نمیتونه بمونه … از میان آنها پسری به نام ارشک رو دوست داره و دوست داره با او ازدواج کنه ، خوب باید ببینیم تو زندگی این دختر چه اتفاقهایی میفته …

 خلاصه داستان :

داستان در مورد دختری به اسم نفسه که از عشقش خیانت میبینه و افسردگی میگیره تا اینکه …

 خلاصه داستان :

داستان در مورد دختری به اسم هلماست که وضعیت مالی خوبی داشتن ولی با یه اتفاق ناگهانی همه ی داراییشون رو از دست میدن و باباش به همین خاطر سکته کرده و مامانش هم سرطان داره و اون بخاطر هزینه شیمی درمانی مامانش مجبور به انجام کاری میشه و …

 خلاصه داستان :

داستان راجب دو تا گروه 5 نفرس ، 5 تا دختر ، 5 تا پسر …
خب این 10 نفر رقاصن ، رقاصای ماهر و مشهور . مقابل هم قرار میگیرن توی یه مسابقه که خیلیم حساسه …
این مسابقه توی پاریس برگزار میشه ….
ما میخوایم بدونیم بلاخره بعد از 5 دور مسابقه کدوم گروه میرن به فینال و برنده این مسابقات میشن …

 خلاصه داستان :

من نه مادرم و نه نامادری تنها در نقش یک مادر هستم … و شاید بدل همسری برای یک مرد … مردی خسته از خودش …
خسته از تمام نقش ها …
من نه فرزندم و نه فرزند خوانده … بلکه نام فرزندی را به دوش می کشم تا دیگری احساس پدر بودن کند …
من پرم از نقش های روزگار… و خود نقش میزنم بر روزگار … اما من فقط یک مهتابم…

 خلاصه داستان :

عروسی سومیترا انجام شد …
یک مراسم ساده در یک معبد کوچک در آمریتسار … 
کم هزینه ولی زیبا … 
زیباییش به خاطر تجملش نبود ، به خاطر محبت موجود در مراسم بود … که حتی منی که کور بودم … تونستم محبت رو در مراسم اونها ببینم …
خب شاید تقدیر من از همون اول تنهایی بوده … تنهایی بی پایانی که در هر وهله زندگی به شکلی پدیدار میشه …
دیگه نمی تونستم توی آمریتسار بمونم … من دیگه توانایی تنهایی زندگی کردن رو نداشتم … توانایی نگهداری کردن از خودم رو هم نداشتم … تصمیمم رو گرفته بودم … و اون رو عملی می کردم ولی بعد از خوندن کتاب استاد …
سومیترا گفته بود که کتاب رو روز ازدواجش به من میده … و اون رو به من داد …

 خلاصه داستان :

تینا که در یک آرایشگاه شیک تو رشت کارمیکنه به طور اتفاقی با یه دکتر آشنا میشه و جوری که حتی فکرشو نمیکنه تو یه لحظه عاشقش میشه . 
دکتر امینی هم از اون خوشش میاد و روزای خیلی خوبی رو تو دوران نامزدی میگذروندند اما روزگار همیشه به وقف مراد آدما نیست یه حادثه غیر قابل پیش بینی اتفاق میفته … و تینا و دکتر امینی …

 خلاصه داستان :

تو تاریکی که دست و پا میزنم ، به هیچی نمیرسم …
جز همون سیاهی و سیاهی و ترس …
ترس از تاریکی ، دنیای من سیاهِ …
واسه اینکه نترسم ، به هر چیزی که سر راهم باشه چنگ میزنم ، هر چیزی …
حتی یه قلب سنگی …
حتی اگه اون قلب سنگی واسه من دردسر بشه …
حتی اگه اون یه تیکه سنگ تو سینه یه مرد مغرور باشه ، من بهش چنگ میزنم …
من … پرستش … اون قلب سنگی رو نرمش میکنم. حتی اگه کل زندگیم بشه خطا …
من … اون مرد مغرور رو مجبور به پرستیدن میکنم …

 خلاصه داستان :

داستان در مورد فرگله! دختری که با عقاید خاص خودش زنده اس …
هیچ کسی رو توی دنیای خودش راه نمیده…
تا اینکه یه روز… یه پسر…. یه پسر که فرگل براش خاصه از راه میرسه…

 خلاصه داستان :

داستان در مورد دختریه به نام ونوس که پدری داره که نتونسته برای اون نقش پدری ایفا کنه (نه برای ونوس نقش پدری و نه برای مادر ونوس نقش همسری رو) و مادری که نابیناست و توانایی انجام کارهای شخصی خودش رو هم تا حدی نداره ، همین ها از ونوس دختری رو ساخته که متکی به خودشه و سعی داره خرج زندگی خودش و مادرش رو در بیاره تا منت پدر بی مسئولیتش رو از سر خودش و مادرش دور کنه و البته در این بین مجبور شده به خونه مردی به نام محمد برای پرستاری بچه خواهرش بره که زندگیش با ونوس فرق میکنه و ونوس داره سعی میکنه خودش رو با شرایط اینکار جدید و همینطور مشکلاتی که حضور بی وقت پدرش در خانه برای اون ایجاد کرده، وفق بده تا…

 خلاصه داستان :

همونطور که از اسمش بر میاد پزشکی تو رمانم هست که خیلی مغرور … تنها هم هست … دختری از جنس تموم دخترا با خیلی آرزوها که سعی داره تک تک بهشون برسه … 
در این بین کسی تو زندگیش وارد میشه ، نه مثل هر وارد شدنی … اتفاقی … خیلی اتفاقی … و این پزشک مغرور 

 خلاصه داستان :

مثل همه ی رمانها یه دختر داریم و یه پسر … 
و یه سری اتفاقات …
دختر قصمون شغلش ؟! شغلی مخالف رشته تحصیلیش …
پسر قصمون ولی مطابق رشته تحصیلی … ولی تو یه محیط کاری … اوه اوه …
هر دو شوخ … پررو … کل کلی … مهربون … مغرور … گاهی عصبی … ولی …غم هم دارن غصه هم دارن …
داستان از تصادفی شروع میشه که هیچ کدوم خودشونو مقصر نمیدونن و …

 خلاصه داستان :

داستان زندگی دختری به اسم رها ست که عاشقِ پسر خاله شه… 
پسر خاله ای که اونو مثل خواهرش دوست داره… 
پسر خاله ای که از علاقه ی رها به خودش خبر نداره… 
رها دختر خیلی مغروریه برای همینم به هیچ وجه حاضر نیست که پسر خاله ش از علاقه ی اون به خودش بویی ببره… 
از این رو رها هم با پسر خاله ش مثل برادرش رفتار میکنه. فقط دختر دایش هستی و یکی از دوستای صمیمی ش به اسم تینا از این علاقه خبر دارن و…

 خلاصه داستان :

داستان درباره ی دختری هست که توی دانشگاه عاشق یک پسر میشه . بعداز مدتی اتفاقی میفته که دختر مجبور میشه…

 خلاصه داستان :

وقتی میز رو هل میدم و گلدونو میکوبم تو دیوار…
وقتی سوار ماشین میشم و دوباره زندگیه نکبتی مونو به یاد میارم…
وقتی یادم میره کی ام ، چی ام ، کجام…
وقتی یادم میره این خیابون اسمش ستارخان بود یا ولی عصر ؟
وقتی یادم میره پشت ماشینم و باید ترمز بزنم …
وقتی یه دختر بچه ی 6 ساله رو زیر میگیرم…
آره…
درست وقتی که چند ساعت میگذره و مثل همیشه با یه سیگار خودم رو پیدا میکنم…
تازه یادم میفته ، این دختر کیه؟ چیکارس؟ کجای زندگی منه؟

 خلاصه داستان :

داستان در مورد شاهزاده ای به نام آنتوان هست که یک شب در خواب فریادهای زنی رو میشنوه و از خواب میپره.
برای مدتی این خواب ذهنش رو مشغول می کنه. اتفاقاتی در مسیر زندگیش رخ می ده و اون خواب رو برای مدتی فراموش می کنه ولی …

 خلاصه داستان :

شادی مجد ، دختر شاد و سرزنده ای بوده که دست تقدیر اون رو به یه آدم پرخاشگر و عصبی تبدیل کرده و باعث شده که یه دیوار بتنی بین خودش و همه ی آدم های اطرافش بکشه …
اون از همه چی بریده و تنها چیزی که باعث می شه از دیوانگی نجات پیدا کنه کاره که حسابی خودش رو توش غرق می کنه … اما دختر قصه ما یه جا دیگه خسته می شه ، می خواد بباره و خلاص شه از این همه نفرت و کینه … 
تو بدترین روزهای زندگیش با آدم هایی برخورد می کنه که بهش یادآوری می کنن که زندگی هنوزم جریان داره، فقط باید بخوای … 
حالا باید ببینیم که اون می تونه این جوونه تازه رویده شده رو پرورش بده و دوباره تبدیل به یه درخت محکم و استوار کنه یا نه؟!

 خلاصه داستان :

سجاد یه پسر ساده و معتقده . یه پسر معمولی که تو گشت ارشاده واز نظر خودش هدف والایی داره … نجات زمین از فساد … ماجرا از جایی شروع میشه که با رضوانه فراهانی آشنا میشه … رضوانه ای که با تمام زن های خیابونی و دخترهای آنچنانی فرق داره . رضوانه نه تنها هفت قلم آرایش نداره ، نه تنها مانتوی کوتاه و ساپورت به تن نداره ، بلکه محجبه است و چادری … سجاد و رضوانه هر دو مسلمانن ، هر دو آدمهای خوبی هستن ولی دیدگاهشون زمین تا آسمون متفاوته . یکی بیش از حد مقید و بسته است و دیگری بیش از حد روشن فکر …

 خلاصه داستان :

حاضرم ذره ذره وجودم فلج بشه ولی نشنوم، نبینم، حس نکنم، تو یک کلوم نمونم، اگه قراره تو اون کافه بمونم… 
تلخ تر از قهوه های اون کافه، حال و روز این روزای منه، زهر تر از اون زهر ماریا، سرنوشت همیشگی منه…
در مورد یه دختر نابینا که نابیناییاشو به لطف کسایی داره که فقط برای یک شب و از قضا در عرض یک لحظه از همون یک شب ، بهش هدیه میدن و حالا…

 خلاصه داستان :

تو این قصه آدمایِ خاکستری ای پیدا می شن که با وجودِ داشتن خوبی هایِ تعدد،غیر منطقی و زود باورن. 
و با حرفاشون باعث می شن دختری با زندگیش بازی کنه… کج بره… اما…!

 خلاصه داستان :

داستان در مورد یه دختر ایرانی به اسم ساراست که از بچگی توی آمریکا بزرگ شده اما بردارش به خاطر عشقش به ایران اونجا مونده بوده، با خبر فوت بردارش و همسر برادرش و بچه ی کوچیکشون برمیگرده ایران و این باعث میشه متوجه بشه که خیلی به مادربزرگش شباهت داره ، کنجکاو میشه که بدونه گذشته ی مادربزرگش چی بوده، به همراه دوستش سهیلا دوباره برمیگرده ایران و توی مسیر تحقیقاتش با پسری آشنا میشه به اسم سپند که احساس میکنه همون نیمه ی زندگیشه و دچار کشمکش هایی با پسر خاله اشه که سارا رو دوست داره، اما بعد از به قول خودش وصال… زندگی اون روی خودشو به سارا نشون میده و

 خلاصه داستان :

داستانِ یک بانوی پارسیه… 
کسی که توی سنِ 27 سالگی از شوهرش طلاق گرفته و میخواد به گذشته برگرده…

 خلاصه داستان :

داستانی از جنس عاشقانه ی آرام!
دختری از جنس من…ازجنس تو… دختری شاد و سرزنده… اهل کل کل… شوخ… باحال… شر و شیطون… زیبا… کمی مغرور… که خاطرخواه زیاد داره و قصد ازدواج نداره…
پستی و بلندی هایی وجود داره که زندگی ملودی قصه ی ما رو از این رو به اون رو میکنه… دوست داره برای ادامه تحصیل به خارج از کشور بره و پیش پسر عموش… 
ملودی موقعی احساس میکنه تو وجودش جوونه ای از عشق نهفته که… در ادامه داستان متوجه میشین که چی میشه! این وسط اتفاتی میفته که خوندنش خالی از لطف نیست…

 خلاصه داستان :

همه از حیات برخاستند
من از نیستی آمده ام
آغاز من خیلی بعدتر از پایان بود
ماه بود و آتش
ضجه های زنی خاموش بود وقتی من آمدم
ماه بود و آتش
سرد سرد بود وقتی من آمدم
با پایانش آغازی نو برایم رقم زد
ماه بود و آتش
از آغوش مرگ آمدم
از درون مرگ

 خلاصه داستان :

داستان در مورد دختری به نام لیلاست . در زمانیکه تنها شونزده سالش بوده مجبور به ازدواج اونم به صورت کاملا سنتی میشه . با وجودیکه متمایل به این ازدواج نبوده اما با دیدن پسری که حالا نام شوهرش رو یدک میکشه پنجره های قلبش رو به روی این پسر باز میکنه و گرمی عشق رو در کنار این مرد تجربه میکنه تا اینکه……

 خلاصه داستان :

جلوتر میکشمش!
محکم ترش میکنم!
این یک تکه پارچه را…
روسری ام را میگویم!
حجابم را…
همان که انگشت رویش گذاشتی!
همان که به خاطرش رفتی!
بهانه ات را میگویم…
رفتی…
بهانه ات اما هنوز هست!
رفتی!
بی توجه به حرف مردم!
وتو باز میگردی…!
و مهم نیست مردم چه میگویند!
مردم باید همیشه حرفی برای گفتن داشته باشند!

 خلاصه داستان :

صداش باعث شد از حرکت بایستادم : 
– شیش سال زنم بودی و از با من بودن هیچ لذتی نمی بردی؟
به طرفش برگشتم… یه خنده عصبی کرد …
– هـــِ ، زندگی با من دلت رو زده؟ یه قدم بهم نزدیک شد .
– از هر چی لباس خواب متنفری؟ یه قدم دیگه نزدیکتر اومد 

 خلاصه داستان :

سروین افلاک ، معلم مهدکودک گذشته ای دارد که هر چقدر سعی می کند نمی تواند از آن بگریزد…

 خلاصه داستان :

کیشکا با اسم مستعار هانا در دبیرستان تیزهوشان درس میخواند. دختر جوانی که بعد از فوت پدرش مجبور به ترک خانه می شود و شب آخر اقامتش در خانه ی قدیمی با مهیار آشنا میشود و…

 خلاصه داستان :

داستان در رابطه با دختری به اسم نیازه که این نیاز خانم ما دانشجوی رشته ی حقوق هست همراه استادش روی یک پرونده ی قتل شخصی به اسم سامان رشیدی کار می کنه که بر حسب اتفاق شاهد یه درگیریه که منجر به یک قتل میشه . حالا نیاز شاهد زنده ی یه قتله که خیلی اتفاقی یکی از عاملین قتل نیاز رو میبینه و کش مکش هایی که بعد از این اتفاق رخ میده زندگی نیاز رو زیر و رو میکنه و درگیری هایی که بین پلیس و باند تبهکار به وجود میاد داستان رو مهیج تر میکنه و …

 خلاصه داستان :

داستان درباره دختری به نام خاطره است رنج های زیادی کشیده و مدام توسط همسرش مورد آزار و اذیت قرار می گیره. 
اما پس از مدتی در طی یک سری اتفاقات مسیر زندگیش تغییر می کنه… که این تغییرات هم چندان به نفعش نخواهد بود!!

 خلاصه داستان :

این داستان منه داستان منی که به آخر خط رسیدم قلبم یخ زده سردشه غرورم له شده غرورمو له کردن … 
رسیدم به جایی که برام سیاهی شده سفید ، برام غم شده دوست ، گریه شده عادت
چشام از اشک میلرزه ولی میترسم گریه کنم دوباره بهم بگن افسرده
این داستان یه عاشقه عاشقی که داره تاوان عاشق شدنو میده …

 خلاصه داستان :

دختری از جنس من … از جنس تو … پاک … با یه خانواده ی دیکتاتور … و یه زندگی تحمیل شده … حق انتخاب هیچوقت نداره … جرات مخالفت هم نداشته … تا اینکه … تا اینکه …

 خلاصه داستان :

قصه یه دختر معمولیه با یه زندگیه معمولی قراره با پسر داییش ازدواج کنه اما ناخواسته و ندونسته رسوای شهر و محل میشه مهر بی آبرویی رو پیشونیش میزارن و…